زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هر چه گوید جای هیچ اِکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصهٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش؟ زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب؛وین چه قادر حکمت است؟ کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب کاندر این طُغرا نشان حَسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بُوَد خودفروشان را به کویِ مِی فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مَشربیست عاشق دُردیکِش اندر بند مال و جاه نیست
جاری
در تمام لحظه هایم تکرار میشوی
اما
تکراری نمیشوی
پادشه خوبان
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی