هواي تو

   

اين روزها چه قدر هواي تو مي کنم

حتي غروب، گريه براي تو مي کنم

گاهي کنار پنجره ام مي نشينم و

چشمي ميان کوچه، رهاي تو مي کنم

خيره به کوچه مي شوم اما تو نيستي

ياد تو، ياد مهر و وفاي تو مي کنم

خود نامه اي براي خودم مي نويسم و

آن را هميشه پست به جاي تو مي کنم

وقتي که نامه مي رسد از سوي من به من

مي خوانم و دوباره هواي تو مي کنم

می‌ترسم

باران برتمام دنیا  ببارد و تو نباشی

از آن روزی که رفته‌ای من عقده‌ی باران دارم…

. . .

آه زمستان بود

زمستانی که پوستینش را بر من می‌افکند

و من از سرما و دلتنگی هیچ هراس نداشتم

و تو نجوا می‌کردی:

دست‌هایت را بیاور گیسوانم اینجاست!

. . .

حالا می‌نشینم

و باران‌ها تازیانه می‌زنند

بر بازوانم، بر رخساره‌ام ، بر اندامم…

پس چه کس پناهم دهد؟

ای همچون کبوترِ مسافر در میان  چشم و نگاه!

چگونه تو را از خاطراتم بزدایم؟

تو همچون نقش روی سنگ در قلبم جاودانه‌ای

ای که در قطره قطره‌ی خونم خانه داری!

هر کجا که باشی دوستت دارم

ناشناخته‌هایی در توست

گوشه‌ای از تاریخ و سرنوشت

که پا به عرصه‌اش می‌گذارم…

 

”نزار قبانی “