من نمي گويم که خاموشم مکن

من نمي گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

بعد ازاين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،بت پرستي کار ماست
چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوشباورم گولم مزن!

حالمان بد نيست غم کم مي خوريم؛ کم که نه!
هر روز کم کم مي خوريم
آب مي خواهم، سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نميدانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي آفتاب؟؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم و دارم زدند
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمي پشتم شکست

برای دیدن شعر کامل اینجا را کلیک کنید

می خواستم...



من مي خواستم تو به من عادت نكني من بهت عادت كردم

مي خواستم تو عاشق نباشي من عاشقت شدم

مي خواستم من برات مثل بقيه باشم تو برام از همه مهم تر شدي

مي خواستم تو سكوت نكني خودم سكوت كردم

مي خواستم تو هيچ وقت آزارم ندي من تا حد توانم آزارت دادم

مي خواستم با تو مثل گذشته ام عهد نبندم اما خودم سر عهد نبسته موندم

مي خواستم تا هميشه بهم خوبي كني من بهت بدي كردم

مي خواستم بري دنبال زندگيت اما تو همه ي زندگيم شدي

شقایق

و نام من شقايق شد گل هميشه عاشق شد


شقايق گفت با خنده ؛

 نه بيمارم نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش

 حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي

 نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز

 نشان عشق و شيدايي

يکي از روزهايي که

 زمين تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش ميسوخت

تمام غنچه ها تشنه

و من بي تاب و خشکيده

تنم در آتشي مي سوخت

ز ره آمد يکي خسته

به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود

ز آنچه زيرلب مي گفت

شنيدم سخت شيدا بود

نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود اما

طبيبان گفته بودندش

اگر يک شاخه گل آرد

از آن نوعي که من بودم

بگيرند ريشه آن را بسوزانند

براي دلبرش، آندم شفا يابد

چنانکه با خودش مي گفت

بسي کوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را

به دنبال گلش بوده

و يکدم هم نياسوده

که افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد بسوي من

به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کرد و به راه افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هر لحظه  سر را رو به بالا و

تشکر از خدا مي کرد

پس از چندي

هوا چون کوره آتش، زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام ميسوخت

به لب هايي که تاول داشت

 گفت اما چه بايد کرد

در این صحرا که آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من

براي دلبرم هرگز دوايي نيست

و از اين گل که جايي نيست

خودش  هم تشنه بود اما

نمي فهميد حالش را

چنان مي رفت و

من در دست او بودم

و حالا من تمام هست او بودم

دلم مي سوخت اما

راه پايان کو؟؟

نه آبي  که

نسيمي در بيابان کو؟؟

وديگر داشت در دستش تمام جان من ميسوخت

که نا گه روي زانوهاي خود خم شد

دگر از صبر او کم شد

دلش لبريز ماتم شد

کمي انديشه کرد آنگه

مرا در گوشه اي ار آن بيابان کاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زهم بشکافت ...

زهم بشکافت ...

صداي قلب او گويي جهان را زير و رو مي کرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد

و هر چيزي که هر جا بود با غم رو به رو مي کرد

نمي دانم چه ميگويم!!

به جاي آب خونش را

به من مي داد

و بر لب هاي او فرياد:

"بمان اي گل"

که تو تاج سرم هستي

دواي دلبرم هستي

بمان اي گل

و من ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

گل هميشه عاشق شد

«فریـــبا شش بلوکی»


دو نگاه...


(1)
زينب در حالى كه سبدى چوبى در دست داشت، پيش برادرش حسين آمد. ظرف را مقابل برادرش گذاشت و خودش رو به روى برادر نشست. حسين سربلند كرد و نگاهى به زينب انداخت. نگاهش پر از تشكر و مهربانى بود. زينب به چشمان حسين چشم دوخت. چشمان حسين او را ياد حسن مى‏انداخت. دلش تنگ شد. به ياد حسن افتاد. نفس بلندى كشيد. بعد از شهادت حسن، انگار حسين از هميشه تنهاتر بود. اين روزها خيلى در فكر بود. زينب دوست داشت به حسين بگويد: «حسين جان، دلم را آتش نزن. كمى هم بخند. بخند تا به ياد همه روزهاى خوب بيفتم؛» اما نگفت. لبخندى زد. خواست از غصه‏هاى حسين بكاهد، گفت: حسين جان، سختى‏هاى تو بيش‏تر است يا سختى‏هاى حضرت آدم(ع)؟
حسين آهى كشيد، به تيرك چوبى تكيه داد و گفت: خواهر، حضرت آدم بعد از جدايى از حوّا تازه به وصال رسيد؛ اما من به شهادت مى‏رسم.
دل زينب شكست. نفسش به سختى بالا آمد. ظرف خرما را كمى جلو راند و گفت: حسين جان، سختى‏هاى تو بيش‏تر است يا سختى‏هاى ابراهيم خليل؟
حسين به چشمان خواهرش نگاه كرد. باز هم با ديدن چشمان سياه او به ياد مادرش فاطمه افتاد. گفت: خواهر، آتش براى ابراهيم گلستان شد؛ اما آتش جنگ براى من سوزان مى‏شود.
زينب دلش شكست و چين ديگرى به چين‏هاى پيشانى‏اش اضافه شد. گفت: برادر گُلم، مصيبت تو بزرگ‏تر است يا مصيبت حضرت زكريا؟حسين نگاهى به آسمان انداخت. آسمان وسيع و آبى بود. دلش باز شد. به زكريا فكر كرد كه بدنش را با ارّه دو نيم كردند. گفت: خواهر جان، بدن زكريا را دفن كردند؛ اما بدان مرا زير سُم اسبان مى‏اندازند.
چشمان زينب سياهى رفت. فكر كرد هوا سنگين شده و نفس كشيدن برايش مشكل است. ديگر طاقت نداشت بشنود؛ اما دوست داشت برادرش را آرام كند و دلدارى دهد. گفت: حضرت يحيى چه؟ مصيبت‏هاى او بيش‏تر و بزرگ‏تر بود يا مصيبت‏هاى شما؟
حسين سرش را زير انداخت. گفت: به يحيى ظلم كردند و سرش را مظلومانه بريدند؛ اما خانواده‏اش را اسير نكردند؛ ولى وقتى من شهيد شوم، خانواده‏ام را به اسيرى مى‏برند.
بغض در گلوى زينب شكست؛ اما دوست نداشت جلوى برادرش اشك بريزد. غصه‏هاى برادرش به اندازه كافى زياد بود. پرسيد: مصيبت ايوب چه؟
حسين آه بلندى كشيد. به ياد زخم‏هاى ايوب افتاد. زخم‏هايى كه در مدتى كوتاه خوب شدند. گفت: خواهر جان، زخم‏هاى ايوب خوب شدند؛ اما زخم‏هاى من تمام شدنى نيستند.
زينب هر كار كرد نتوانست جلوى خودش را بگيرد. قطره‏اى اشك از گوشه چشمش جوشيد و برزمين افتاد. حسين قطره اشك را ديد. چقدر اين اشك‏ها بوى غصه‏هاى مادرش فاطمه را مى‏دادند.

(2)
شب بود. ستاره‏ها، وصله‏هاى هزار ساله آسمان، سر بيرون آورده بودند و صحراى كربلا را زير نظر داشتند. همه جا آرام بود. زينب از خيمه بيرون آمد. باد گرم كربلا به صورتش خورد. اطراف را نگاه كرد. خيمه‏ها زنده بودند و مى‏تپيدند. از داخل هر خيمه صدايى مى‏آمد: صداى حرف زدن، صداى نماز و دعا، صداى گريه، صداى بگو بخند... .
زينب چشمه شد و به طرف خيمه حسين جريان پيدا كرد. هنوز به خيمه نرسيده بود كه صدايى شنيد. صداى زوزه شمشير. صداى برخورد شمشير با چيزى. سربرگرداند. سايه اى در بيابان، كمى دورتر از خيمه‏ها، شمشيرش را به اطراف مى‏چرخاند. زينب سايه را شناخت. بوى حسين را از همه جا مى‏شناخت. چشمه به طرف سايه جارى شد. حسين شمشيرش را حركت مى‏داد و خارها را از زمين مى‏كَند و پراكنده مى‏كرد. صداى پاى چشمه را شنيد. سربرگرداند. چشمه از هميشه زلال‏تر بود. دست از حركت كشيد. زينب پرسيد: حسين جان، چه مى‏كنى؟
و دوست داشت بگويد: حسين جان، عزيزم، به خيمه‏ات برو استراحت كن؛ خسته‏اى، تشنه‏اى، فردا بايد شمشير بزنى، فردا بايد صحرا را از هواى شجاعتت پر كنى. چيزى نگفت و منتظر جواب ماند. حسين نگاه كرد به چروك‏هاى پيشانى زينب، به موهاى سپيد زينب كه از زير معجر بيرون زده و شب را سپيد كرده بودند. گفت: فردا بچه‏هاى من بايد با پاى برهنه روى اين خارها راه بروند.
زينب دلش فشرده شد و چشمه از جريان ايستاد. زينب تمام تاريخ را به فردا فكر كرده بود؛ به عاشورا. چشمه به اشك نشست. براى صدمين بار. براى هزارمين بار درتاريخِ زندگى‏اش. همه‏اش به خاطر فردا. به صورت پير و دردمند حسين نگاه كرد؛ به موهاى سپيد صورتش، به بازوان ستبرش كه پناهگاه زندگى بودند، به دست‏هاى مقاومش كه سايبان زندگى بودند، به چشم‏هاى درشتش كه چراغ زندگى بودند، به لب‏هاى خشكيده‏اش كه بوى بوسه‏هاى پيامبر مى‏دادند، بوى تشنگى مى‏دادند. حسين اشك‏هاى زينب را ديد. سر به زير انداخت. طاقت ديدن گريه او را نداشت. گفت: تو قافله سالار من هستى. مواظب باش جلوى دشمن گريه نكنى. نگذار بچه‏هاى من سيلى بخورند. تازيانه بخورند. فردا تو را به كوفه و شام خواهند برد.
صداى شمشير خارها را پراكند. چشمه از درد به خودش پيچيد. دريا توفانى شد.

س.حسینی ، مجله پرسمان،شماره۶،اسفند۸۱

حسین(ع)