هر چه بر ما میرسد از آز ماست

کودکی در بر، قبائی سرخ داشت....روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
همچو جان نیکو نگه میداشتش....بهتر از لوزینه می‌پنداشتش
هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد....هر زمان گرد و غبارش می‌سترد
از نظر باز حسودش می‌نهفت....سرخیش میدید و چون گل میشکفت
گر بدامانش سرشکی میچکید....طفل خرد، آن اشک روشن میمکید
گر نخی از آستینش میشکافت....بهر چاره سوی مادر میشتافت
نوبت بازی بصحرا و بدشت....سرگران از پیش طفلان میگذشت
فتنه افکند آن قبا اندر میان....عاریت میخواستندش کودکان
جمله دلها ماند پیش او گرو....دوست میدارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پیشوای راه بود....روز مهمانی و بازی، شاه بود
کودکی از باغ می‌آورد به....که بیا یک لحظه با من سوی ده
دیگری آهسته نزدش می‌نشست....تا زند بر آن قبای سرخ دست
روزی، آن رهپوی صافی اندرون....وقت بازی شد ز تلی واژگون
جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست....این یکی یکسر درید، آن یک شکست
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست....پارگیهای قبا دید و گریست
از سرش گر جه بسی خوناب ریخت....او برای جامه از چشم آب ریخت
گر بچشم دل ببینیم ای رفیق....همچو آن طفلیم ما در این طریق
جامه‌ی رنگین ما آز و هوی است....هر چه بر ما میرسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندکیم....سالها داریم اما کودکیم
جان رها کردیم و در فکر تنیم....تن بمرد و در غم پیراهنیم
...........................................................
جامه‌ی رنگین ما آز و هوی است....هر چه بر ما میرسد از آز ماست

يك با يك برابر نيست...!!!

معلم پاي تخته داد مي زد.
صورتش از خشم گلگون بود.
و دستانش به زير پوششي از گرد پنهان بود...
 ولي آن ته كلاسي ها
لواشك بين هم تقسيم مي كردند.
دلم مي سوخت بحال او كه بيخود هاي و هو مي كرد
و با آن شور تساويهاي چيزي را نشان ميداد.
با خطي روشن بروي تخته تاريك
كه از ظلمت چو قلب ظالمان تاريك و غمگين بود تساوي را نوشت
بانگ آورد:
كه يك با يك برابر هست
كه يك با يك برابر هست...اينجا...

بناگه ... از ميان جمع شاگردان يكي برخاست
هميشه يكنفر بايد بپاخيزد...هميشه يكنفر بايد...
به آرامي سخن سرداد: اين تساوي اشتباهي فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگه به يك سو خيره شد با بهت
معلم مات برجا ماند و او ميگفت...
اگر يك فرد انسان واحد يك بود...؟
آيا باز هم يك با يك برابر بود...؟
سكوت مدحشي بود و سؤالي سخت
معلم خشمگين فرياد زد: آري... و او با پوزخندي گفت: نه...
و باز هم گفت:... اگر يك فرد انسان واحد يك بود
آنكه زوري و زري مي داشت بالا بود و آنكه قلبي پاك و دستي فاقد از زر پست تر مي بود
اگر يك فرد انسان واحد يك بود اين تساوي زير و رو مي شد.
حال مي پرسم:
يك اگر با يك برابر بود نان و مال مفت خواران از كجا آماده مي گرديد
يا چه كس ديوار چين ها را بنا ميكرد
يك اگر با يك برابر بود پس چه كس آزادگان را در قفس مي كرد
يا چه كس اين رادمردان را فنا مي كرد و سكوت بود و سكوت...
در اين هنگام...معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه هاي خويش بنويسيد:
كه يك با يك برابر نيست...
يك با يك برابر نيست...