گنجشک و ماه
ماه گفت : آيا برايت گفتم که در تمام اين سال ها آن عاشق به عشق صاحب عصر فقط سکوت کرد ؟
گنجشک گفت : نگفتي .
ماه گفت : آيا برايت گفتم که صاحب آن سکوت ، وقتي صاحب را ديد ، فقط گفت آه
گنجشک گفت : نگفتي ... راز اين آه در چه بود ؟
ماه گفت : آيا گفتم روزي که پي به راز آن عاشق بردم ديگر خواب به چشمم نرفت ؟
گنجشک گفت : نگفتي .
ماه گفت : پس هيچ گاه از اين راز برايت نخواهم گفت که تو در خوابي .
گنجشک گفت : آه .
ماه گفت : و حالا تو هم به اين راز پي بردي .
گنجشک گفت : آن عاشق با چه چشمي به صاحب عصر مي نگريست که مي توانست تمام بيابان ها را زير پا نهد ؟
ماه گفت : با چشم اميد .
گنجشک گفت : راز اميد عاشق را بگو .
ماه در سمت سکوت بود .
گنجشک گفت : پس راز سکوت عاشق را بگو
ماه هنوز در سمت سکوت بود .
گنجشک گفت : آه .
ماه گفت : راز اين آه را بگو ...
و حالا گنجشک در سمت سکوت بود .
ماه گفت : آه .
گنجشک گفت : و حالا تو هم پي به اين راز بردي ...
+ نوشته شده در سه شنبه یکم آبان ۱۳۸۶ ساعت 9:52 توسط از دیار آشنا
|