ماه گفت : آيا برايت گفتم که در تمام اين سال ها آن عاشق به عشق صاحب عصر فقط سکوت کرد ؟

گنجشک گفت : نگفتي .

ماه گفت : آيا برايت گفتم که صاحب آن سکوت ، وقتي صاحب را ديد ، فقط گفت آه

گنجشک گفت : نگفتي ... راز اين آه در چه بود ؟

ماه گفت : آيا گفتم روزي که پي به راز آن عاشق بردم ديگر خواب به چشمم نرفت ؟

گنجشک گفت : نگفتي .

ماه گفت : پس هيچ گاه از اين راز برايت نخواهم گفت که تو در خوابي .

گنجشک گفت : آه .

ماه گفت : و حالا تو هم به اين راز پي بردي .

گنجشک گفت : آن عاشق با چه چشمي به صاحب عصر مي نگريست که مي توانست تمام بيابان ها را زير پا نهد ؟

ماه گفت : با چشم اميد .

گنجشک گفت : راز اميد عاشق را بگو .

ماه در سمت سکوت بود .

گنجشک گفت : پس راز سکوت عاشق را بگو

ماه هنوز در سمت سکوت بود .

گنجشک گفت : آه .

ماه گفت : راز اين آه را بگو ...

و حالا گنجشک در سمت سکوت بود .

ماه گفت : آه .

گنجشک گفت : و حالا تو هم پي به اين راز بردي ...