با لبخند آرام زن، چیزی درونش شکست ....تپش قلبش پر توانتر و حرکت خون در رگهایش گرمتر.چیزی در قلبش زنده شد...احساسی داشت توام با رنجی شیرین. او به سادگی عاشق شده بود...عاشق لبخند آرام  و نگاه خندان و موهای آشفته در چنگال بادش. و این آغاز همه چیز بود.

عاشق و عاشق تر شد و روزی در اوج نیاز، معشوقش رفت...و او گریست و گریست ولی درد دلش کاسته نشد. و او فریاد کشید و فریاد کشید و درد دلش کاسته که نه، افزون شد. دردش را هیچ کس نمیفهمید. هر التیام دوستی چون خنجری بود بر پشتش...درد دلش آن نیاز مفرطش به آنکه همه چیزش بود را هیچکس نمیفهمید. شکسته های دلش را جمع نکرد..نخواست که به روزگار بی دردی و بی عشقی برگردد... با ان حال نزار با مرگ فاصله ای نداشت.

ولی این پایان داستان عشقش نبود..دلش ماموریتی را آغاز کرده بود که پایانی نداشت. رفتن معشوق تنها بهانه ای بودو چه کسی آنرا باور میکرد؟! روزی در اوج گریه، در اوج رنج تنهایی، کسی آمد و در آغوشش گرفت...

 بیاد آورد، در کنار معشوقه اش آشفته و هراسان بود. عشق مفرط به او خواب و خوراکش را گرفته بود در کنار او دلش می سوخت...او را که در آغوش میگرفت دلش دردی داشت اگرچه شیرین، ولی آغشته به رنج. رنجی ناشناخته..رنجی ماورایی. رنجی زیبا و شیرین. حسی که آنرا نمیفهمید.

ولی حالا این کسی در اوج تنهایی در آغوشش داشت، درد دلش را زدوده بود. دیگر آشفته که نه، آرام بود و ایمن . از شادی گریست. و اندیشید: چه پایان خوشی! کسی کنار گوشش گفت: و این آخر راه نیست...باید بازگردی. میخواست بماند ولی چون عاشقی میدانست اطاعت کرد.

همانروز در خیابان مردی دید که صورتش سوخته بود و تاول های عفونی داشت. عاشقش شد. به سویش رفت و او را بوسید. دختر بچه ی زیبایی را دید که در کنار دیوار مدرسه منتظر والدینش بود. عاشقش شد. دستی بر سرش کشید و در آغوشش گرفت. از آن پس عاشق همه بود. و چون عاشقی بلد بود، همه را چون معشوقه اش دوست میداشت.

آنقدر عشق ورزید که دگر درد دلی، هراسی و مرزی نماند. و این هم پایان راه نبود. آنقدر عاشق همه بود که قربانی شدن برای دیگران برایش به شیرینی شهد عسل میمانست. قربانی همه ی عالم. قربانی هرکه را عشق میورزید. چقدر رضایت بخش بود که خون سرخش مفروش قدمهای آدمهای دچار شتاب زده گی دنیا شود. به یقین گرمای خونش حتی از حایل پاشنه های بلند و عاجهای قطورشان هم کف پایشان را گرم میکرد. و آنوقت شاید لختی می ایستادند.

 آدم هایی که آب در دلشان تکان نخورده بود آنهایی که هیچوقت عاشق نشده بودند به مزحکه اش گرفتند. ولی او عاشقی بلد بود. به او که میخندیدند. او نیز لبخند میزد و در دل میگفت: فدای آن خنده اتان شوم. اگر میدانستید چقدر عاشقتان هستم بیشتر به من میخندیدید! و او همچنان در اوج عشق جان و دل میداد...

 روزی اولین معشوقه اش را دید. هر دو منتظر ایستاده بودند برای کسانی که قرار ملاقات داشتند. اگرچه با اولین نگاه او را شناخت ولی معشوقه اش او را نشناخت. تنها  نیم نگاهی به او انداخته بود ولی با بی حواسی  رویش را برگردانده بود تا به درد دلش با دیگری ادامه دهد. چهره ای تکیده پیدا کرده بود و بسیار نا آرام بود و بچه ای نا آرام نیز در آغوش داشت. هنگامی که برای دیگری از بچه اش میگفت که سرطان خون داشت. بچه ی بی تاب از پشت مادر، نگاهش در نگاه او گره خورد. دست کوچکش را به سوی او برد و او آرام دست کودک را بوسید و بچه ی بی قرار به یکباره آرام گرفت. شوهر زن آمد و زن بدون آنکه متوجه او و لبخندی که بدرقه اشان میکرد باشد از او دور شد. بچه شفا یافته خندید! ولی این پایان داستان او نبود.

 زیرا همان خنده ی کودک او را به آرزویش رساند و قربانی اش پذیرفته شد. دلش در دیدگان معبودش زیبا آمد و مقبول افتاد.او دیگر نیست. و چون نیست دلهای فراوانی؛ دلهایی که عاشقی میطلبند به دنبالش روانند. هنگامی که راه میرود عابران بدون آنکه دلیلش را بدانند بر میگردند و به او مینگرند. همه دوست دارند کنارش جایی برای خود باز کنند و نزدیکش بنشینند. دوست دارند در هوایی نفس بکشند که او نفس میکشد. همه عاشقش میشوند بدون آنکه دلیلش را بدانند...  و او نیست. اگرچه هنوز زمین مغرورانه گام هایش را به نظاره است.