بدون عنوان

بارها خواستم اینجا رو ببندم و دیگه آپ نکنم


اما هربار با خودم گفتم فقط اینجا رو دارم که میتونم دردو دل هام رو بگم و ذره ای آروم بشم

.

.

کاش میدونستی با من چه کردی!!!


بوسه ای بخشید و خوابم کرد و رفت

با لب لعلش خرابم کرد و رفت

با نگاهش جسم و جانم را بسوخت

بعد هم عاشق خطابم کرد و رفت

رهزن دل بود چشم مست او

ز آتش عشقش کبابم کرد و رفت

اشک ریزان همچو شمعی تا سحر

سوختم چندانکه آبم کرد و رفت

عاقبت در جمع عاشقهای خویش

عارفانه انتخابم کرد  و رفت

دید رسوا گشته ام در محفلش

بی وفا آخر جوابم کرد و رفت

عشق من آمد ببالینم شبی

با نوای بوسه خوابم کرد و رفت

مرحم

اي همراه بهترين روزهاي زندگيم نبودنت را باور نمي کنم با اينکه مي دانم محال ترين آرزوي من بوده اي.
اي همسفر جاده تنهاييم ديري است که به اميد با تو يودن نفس مي کشم و به انتظار ديدار تو زنده ام با اينکه بارها گفته اي ديگر برنمي گردي، اي همدرد با غصه هايم هنوز هم شريک لحظه هاي غم و شادي من هستي و من هنوز هم با کسي جز تو درددل نمي کنم با اينکه مي دانم در کنارم نيستي. اي همدل با قلب شکسته ام قلبم براي تو مي تپد و تنها تو مي تواني مرهمي بر زخمهاي قلبم باشی...


آنکه و یران شده از یار مرا می فهمد!

 آنکه تنها شده بسیار مرا می فهمد !

چه بگو یم که چنان ازتو فرو ریخته ام

 که فقط ر یزش آوار مرا می فهمد...


...


پروانه ات خواهم ماند...


نمی دانم تو دیر نگاهم کردی؛

 

یا من دیر نگاهت را فهمیدم ؟

 

نمی دانم من دیر صدایت کردم؛

 

یا تو دیر صدایم را شنیدی ؟

 

نمی دانم ...


افسووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

مرا با سوز جان بگذار و بگذر

مرا با سوز جان بگذار و بگذر

اسیر و ناتوان بگذار و بگذر

 

چو شمعی سوختم از آتش عشق

مرا آتش به جان بگذار و بگذر

 

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست

بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

 

مرا بایک جهان اندوه جانسوز

تو ای نا مهربان بگذار و بگذر

 

دو چشمی را که مفتوح رخت بود

کنون گوهر فشان بگذار و بگذر

 

در افتادم به گرداب غم عشق

مرا در این میان بگذار و بگذر

حمید مصدق

دولت فقر

روزگاریست که سودایِ بُتان دین من است
غم این کار، نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید
وین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مَه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان مدحت و تحسین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
واعظ شحنه‌شناس این عظمت گو مفروش
زآن که منزلگه سلطان دل مسکین من است
یارب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مُغیلان طریقش گُل و نسرین من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است